loading...
گل نرگس
S.Fatemeh.B بازدید : 278 چهارشنبه 22 بهمن 1393 نظرات (0)
یکی از بستگان خدا
 

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای

برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو

کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به

داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ،

نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به

پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،

در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم،

کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 497
  • کل نظرات : 48
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 71
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 88
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 103
  • بازدید ماه : 524
  • بازدید سال : 1,735
  • بازدید کلی : 266,773
  • کدهای اختصاصی

    ساعت فلش

    کد ذکر ایام هفته