و اینگونه بود که:
داشتم از عشق می نوشتم!!!
ناگهاندر کوچه مردی را دیدم که دارد مابین زباله ها را می گردد
تا شاید روزی اش را در میان آشغال ها پیدا کند
نمی دانست مردم این زمانه دارند
آشغال می خورند و بقیه را پس انداز می کنند
تا نکند فردایی که قرار است بروند به درک ،چیزی نداشته باشند سوار تاکسی کنند
و با خود به بهشتشان ببرند و اینگونه بود که:
روی تمامی پیشانی ها راحت می شود تقدیر مردم را خواند