همدردی با فقیر
مى گویند مردى مقدارى نان در دست داشت و از کوچه اى مى گذشت .
فقیرى را دید سر به زانو گذارده و گریه مى کند.
پیش رفت تا از او دلجوئى کند. سبب گریه اش را پرسید .
فقیر گفت چند شبانه روز است غذائى بدست نیاورده ام
و اکنون از گرسنگى بى تاب شده گریه مى کنم .
مرد رهگذر کنار او نشست و شروع به گریه کرد.
فقیر پرسید برادر تو چرا گریه مى کنى ؟
گفت براى گرفتارى و بدبختى تو!
فقیر گفت مقدارى از همان نانهاى دست تو بدبختى مرا برطرف مى کند
و درد مرا دوا مى نماید دانه اى نان بده و گریه نکن .
رهگذر گفت هر چه بخواهى گریه مى کنم اما نان خبرى نیست !
راستى مردم از یکدیگر فراموش کرده و به یاد گرفتاریهاى دیگران نیستند
و کاملا عده اى در این زمان مصداق عکس شعر سعدى شده اند:
بنى آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بى غمى
نشاید که نامت نهند آدمى